پر شدهاند. همهجا هستند. آدمها را میگویم. در واقع عکسهایشان را. عکسها و سلفیهایشان شاد و خندانشان. دورهمیها و یهوییهایی که به اشتراک میگذارند. با لبخند و گاهی خنده و بیشتر اوقات با ادا و اطوارها و بازیهای صورت. وقتی که میخورند. مینوشند. دستهای همدیگر را گرفتهاند. کنار هم خوابیدهاند. کنار هم و با هم میرقصند. کافه میروند. پشت رُل ماشین نشستهاند. در هر وضعیت روزمره و ویژهای از خودشان عکس میگیرند و به اشتراک میگذارند. با خندهها و لبخندهای زیبا و دلربا و خوشحال. بعد منتظر لایک میمانند. منتظر تعریف در کامنتها. منتظر دایرکتها و پیویها. همهشان بهترین دوستها را دارند. بهترین لحظهها را با عزیزانشان میگذرانند. همهشان قلبهایی شاد و قرمز و سالم دارند. هر عکسی را که نگاه کنی بهترین لحظهي زندگی عکاسش و دور و بریهایش را ثبت کرده.
– حالم یجوری شده که مثلاً الآن پرانرژی و خوشحالم. به هر چی که بگی میتونم بخندم و باهاش جُک درست کنم. میتونم یه کاری کنم باهم حسابی خوش بگذرونیم. ولی شاید یه ساعت یا دو ساعت دیگه ورق برگرده. یهو بغض میکنم. تپش قلب میگیرم. دلم میخواد دراز بکشم و بلعیده شم توی زمین. توی سرم همه چی خالی میشه و من فقط میخوام تموم شه این لحظه.
اما واقعاً شادند؟ همین عکاسها و سلفی بگیرها را میگویم. واقعاً راست میگویند؟ نمیدانم چرا، اما به نظرم چیزی درون چشمهایشان دارد دروغشان را برملا میکند. عمق نگاهشان میگوید از چیزی، لابد تنهایی، لابد افسردگی، لابد غم، لابد دیده نشدن، لابد گذشتن و نرسیدن، زمان، پیری و مردن، میترسند. از چیزی فرار میکنند. راهشان خندیدن و یهویی سلفی گرفتن است. اینطور میخواهند شادیشان را واقعی کنند. اینطور است که همه جا را پر کردهاند و هربار که من میبینمشان، چیزی توی گلویم خراش میاندازد و چشمهایم میسوزد. اینطور است که میخواهم هیچجا نباشم.
+ الآن یه مدت شده. انگار آتوپایلوت مغزم روشن شده باشه. خودمم دیگه حسش میکنم که این آدمی که میره و میاد و میخنده و حرف میزنه و میخوره و سیگار میکشه و میشاشه فقط یه پوستهست. یه پوسته کاغذی بیاهمیت که روحش رفته توی غار. گوشهای دراز کشیده و فقط میخواد که بخوابه. کاش بتونه بخوابه.
رابطه معنیداری بین افسردگی و سلفی گرفتن وجود دارد. خودتان سرچ کنید و بخوانید.