من از آنهایی هستم که معمولاً همه چیز را نگه میدارم. تمام چتها، ایمیلهای رد و بدل شده، عکسها و تصاویری که داده و گرفتهام، آهنگها و موزیکها، اساماسها، نامهها (در معدود مواردی که کسی برایم نامه نوشته) و حتی دستنوشتههای احمقانهای که سالهای دور و نزدیک نوشتهام و چیزهای دیگری از این دست. فکر میکنم همهی این چیزهای کوچک رابطه «من» با بقیه را تعریف میکنند. از این مهمتر، از نگاهی بالاتر، اینها همه بخشی از من بودهاند که از خودم نشان دادهام. «من»ی که مطمئناً با گذشت زمان ثابت نمیماند. اما بازهم این چیزها یک طرح کلیای از «من» به من نشان میدهد. از تغییر «من» میگوید. از اینکه چهطور فکر میکردهام. چگونه تعامل داشتهام. چه گفتهام و منظورم چه بوده. چه زخمهایی خوردهام و چه درسهایی گرفتهام. چه چیزهایی را از خودم جا گذاشتهام. این «چیزهایی» که آنها را درون جعبهای فرضی در سرم نگه میدارم پر است از تکههایی که حالا ندارمشان. یا به کسی دادمشان، یا از من گرفته شده و یا با/بدون آگاهی آنها را جا گذاشتهام.
گاهی که به سرم میزند و فکر میکنم خودم را گم کردهام، برمیگردم تا خودم را پیدا کنم. ولی راستش را بگویم، بیشتر خودم را گم میکنم و خسته میشوم. شاید من، «خود»م را جای دیگری جز گذشته گم کردهام. شما «من» را ندیدهاید؟