دلِ شکسته. چیزِ کلیشهای است. یعنی احتمالا من تنها آدمی نیستم که دلش شکسته میشود. یا بهتر بگویم دلش را میشکنند. حتی میتوانم صادقانه بگویم بار اولی هم نیست که دلم شکسته میشود. یا بهتر بگویم، دلم را شکستهاند. چیزهای کلیشه اما حقیقت زندگیاند. سرشار از حوادث و رویدادها و افکار و احساسات و اعمال تکراریای هستند که زندگی را ساختهاند، همین چیزهای کلیشه. ما که جوانیم، و در یک مقیاس کلان همیشه جوان خواهیم ماند، فکر میکنیم باید طرحی نو دراندازیم. فکر میکنیم متفاوتیم. همه چیزمان. همه دنیامان با قبلیها و در حالت پرروتر با بعدیها متفاوت است. همدیگر را دست میاندازیم چون بیش از اندازه کلیشه و خستهکننده هستیم. افکار ما متفاوت و خاص است. عشق ما متفاوت و خاص است. حتی شکستهایمان هم متفاوت و خاص است. اما چیزهای شکسته شده، مچاله شده و متروک با هم تفاوتی دارند؟
دلشکسته. میتواند یک حالت استمرار باشد. یعنی اگر قبول کنیم بار اول که شکست دیگر خوب نمیشود، پس مستمراً، تا ابد شکسته باقی میماند. اما بار دوم چطور میشکند دل آدم؟ مثلا اگر از محور عمودی شکسته باشد، اینبار در محور افقی ترک برمیدارد و در همین راستا از همین میپاشد؟ یا تکههای باقی مانده از شکستن قبلی دوباره میشکند؟ بار سوم، چهارم و بقیه دفعات چطور است؟
دل من بارها شکسته. هم خودم شکاندهام و هم بقیه. اینبار اما بد بود. بد، چون دردش زیاد بود. بد، چون عمیق بود. چون قمار کردم. چون دل بستم. اما شکست. چه میشود کرد؟! حداقل میتوان گفت خوبیاش این بود که زخمهای بیشمار قدیمی جایشان را به یک زخم، حالا گیرم عمیق و دردناک، دادهاند. خوبیاش این است که حالا ماکزیمومی از سر گذراندهام که با مینیمومهای معمول طوریم نمیشود. کلیشهی دلشکستن را برای خودم شخصی کردهام. شاید در این مچاله شدنها معنی زندگی را هم فهمیدم. به عبارت دیگر « بله رسم روزگار چنین است.»*
* سلاخ خانه شمارهی 5