برویم ترالفامادور

دلِ شکسته. چیزِ کلیشه‌ای است. یعنی احتمالا من تنها آدمی نیستم که دلش شکسته می‌شود. یا بهتر بگویم دلش را می‌شکنند. حتی می‌توانم صادقانه بگویم بار اولی هم نیست که دلم شکسته می‌شود. یا بهتر بگویم، دلم را شکسته‌اند. چیز‌های کلیشه اما حقیقت زندگی‌اند. سرشار از حوادث و رویدادها و افکار و احساسات و اعمال تکراری‌ای هستند که زندگی را ساخته‌اند، همین چیزهای کلیشه. ما که جوانیم، و در یک مقیاس کلان همیشه جوان خواهیم ماند، فکر می‌کنیم باید طرحی نو دراندازیم. فکر می‌کنیم متفاوتیم. همه چیزمان. همه دنیامان با قبلی‌ها و در حالت پرروتر با بعدی‌ها متفاوت است. هم‌دیگر را دست می‌اندازیم چون بیش از اندازه کلیشه و خسته‌کننده هستیم. افکار ما متفاوت و خاص است. عشق ما متفاوت و خاص است. حتی شکست‌هایمان هم متفاوت و خاص است. اما چیز‌های شکسته شده، مچاله شده و متروک با هم تفاوتی دارند؟

دل‌شکسته. می‌تواند یک حالت استمرار باشد. یعنی اگر قبول کنیم بار اول که شکست دیگر خوب نمی‌شود، پس مستمراً، تا ابد شکسته باقی می‌ماند. اما بار دوم چطور می‌شکند دل آدم؟ مثلا اگر از محور عمودی شکسته باشد، این‌بار در محور افقی ترک بر‌می‌دارد و در همین راستا از همین می‌پاشد؟ یا تکه‌های باقی مانده از شکستن قبلی دوباره می‌شکند؟ بار سوم، چهارم و بقیه دفعات چطور است؟

دل من بارها شکسته. هم خودم شکانده‌ام و هم بقیه. این‌بار اما بد بود. بد، چون دردش زیاد بود. بد، چون عمیق بود. چون قمار کردم. چون دل بستم. اما شکست. چه می‌شود کرد؟! حداقل می‌توان گفت خوبی‌اش این بود که زخم‌های بی‌شمار قدیمی جایشان را به یک زخم، حالا گیرم  عمیق و دردناک، داده‌اند. خوبی‌اش این است که حالا ماکزیمومی از سر گذرانده‌ام که با مینی‌موم‌های معمول طوریم نمی‌شود. کلیشه‌ی دل‌شکستن را برای خودم شخصی کرده‌ام. شاید در این مچاله‌ شدن‌ها معنی زندگی را هم فهمیدم. به عبارت دیگر « بله رسم روزگار چنین است.»*

سلاخ خانه شماره‌ی 5

«فراموشم مکن»

خط ممتد سفیدی که روی موج‌های جاده گم و ناپیدا می‌شود. اولین پرتوهای طلایی خورشید، با سه مرد غریبه در ماشینی که روی دست اندازها می‌لرزد. صدای شجریان و بغض. بغض بی‌امان.

بیخ گلویم حضور دارد. دائمی. چشم‌هایم را می‌بندم و با هر تکان ماشین سر هر پیچ، پیچ می‌خورم. مثل بچگی‌ها که چشم‌هام را می‌بستم و امتحان می‌کردم با چشم بسته نور خورشید را تشخیص می‌دهم، پرتوهای خورشید چشمم را گرم می‌کند. سایه و نور را با چشم‌های بسته می‌بینم. بعد پروانه‌ای می‌بینم با بال‌های سبز. بعد چشم‌هایی را می‌بینم که نگاهش را می‌دزدد از نگاهم. راننده ترمز می‌زند.

بابا همیشه می‌گوید این ساعت بدترین وقت برای رانندگی‌ست. راننده خوابش می‌آید. شعاع نور مستقیم به چشمش می‌خورد. هر وقت این ساعت رانندگی می‌کرد این را می‌گفت. امیر و مامان خواب بودند. حرف بابا را می‌شنیدم ولی حواسم، مثل همیشه جای دیگری بود. راننده ترمز می‌زند. پروانه‌ی بال سبز می‌پرد. چرت بغل دستی پاره می‌شود. به قلب‌های بنفش فکر می‌کنم. به تیک‌هایی که برای دو روز آتی‌ آبی نخواهند شد.

مسیر کوله‌کشی سخت است. نه فقط برای من که نه جسم آماده‌ای دارم و نه ریه‌ی سالمی. عرق ریزان جسم است. آفتاب کلافه می‌کند. فقط می‌رویم تا به سایه‌ای برسیم و بعد کمی استراحت کنیم و دوباره از سر بگیریم. یکی از جاهایی که برای استراحت می‌مانیم، سایه دو درخت است روی شیب سرسبز کوهی. کوله‌ها را می‌گذاریم. چای می‌خوریم و اغلب دل بچه‌ها می‌خواهد به انزوای خودشان بروند. با هم حرف می‌زنند اما خستگی رمق را گرفته.

تحملم کم شده. تصمیم می‌گیرم با وجود درد عضلات‌ پاهایم بروم جایی دور از بقیه. شیب را می‌روم بالا. از سنگ‌های بنفش و نارنجی و سفید بالا می‌روم. می‌رسم به دشتی نسبتا صاف روی قله. ابرها می‌آیند و آفتاب را مهار می‌کنند. صدای دور بچه‌ها زمزمه‌ای سحرآمیز می‌شود. بالاتر از ابرها روی صافی دشت راه می‌روم. به چشم‌هایی فکر می‌کنم که قرار از من گرفته. پروانه‌ای سفید با پروانه‌ای آبی بال‌زنان از جلویم رد می‌شوند.

غروب به محل کمپ می‌رسیم. چادر برپا می‌کنیم. آتش روشن می‌کنیم. بقیه کنار آتش می‌نشینند و من پشت به آن. چشم‌انداز من زیباترین منظره‌ای است که دیدم. مه‌‌ که بالا می‌آید، دریای ابرها که روی کوه‌ها و جنگل می‌خزد و خورشید که ملایم غروب می‌کند. چای کوهی را می‌گیرم و باز دور می‌شوم. دور شدن از بقیه، دور شدن از خودم. روی سنگی می‌نشینم. صدای صحبت و خنده و خواندن کنار آتش، ‌سگ‌ها و زنگوله‌ی یک گله‌ گاو از دور می‌آید. روی سنگی نشسته‌ام. رو به دریا. صدای موتور‌های دکل. صدای آرام موج‌ها و تاریکی محض. می‌شکنم. در خود می‌میرم.

روی سنگی می‌نشینم. صدای صحبت و خنده و خواندن کنار آتش، ‌سگ‌ها و زنگوله‌ی یک گله‌ گاو از دور می‌آید. بغض هست. شاید همیشه باشد کنارم. فکر می‌کنم کاری به کارم ندارد. بی‌آزار است. تنهاست و جز من کسی را ندارد. درونم پر می‌شود از پرتوهای خورشید. از اصوات آرام جهان. دست‌هایم را روی خاک گذاشته‌ام. می‌توانم خیال کنم دست‌هایم را توی خاک کاشته‌ام.

روی‌ سنگی به زیباترین منظره‌ی “اکنون” نشسته‌ام. سکوت درون من است. جهانم صامت است. شخصیت اصلی داستانم، دختری ریزنقش، کنارم نشسته. به شانه‌ام تکیه می‌دهد. با هم غروب را نگاه می‌کنیم. از نو شکل می‌گیریم. عین اصوات دنیا می‌شویم. سیال و بی‌مالک. مثل لحظه‌های کشف نشده می‌شویم. زیبا و دست‌نیافتنی. مثل پروانه‌ها می‌شویم. پروانه‌های سبز و آبی و سفید و نارنجی و روی آدم‌هایی که دست‌هایشان را در خاک کاشته‌اند می‌نشینیم. روی بغض می‌نشینیم. سنگ‌ها را تقدیس می‌کنیم. درخت‌ها را می‌پرستیم و تمام زمان کوتاهمان را بال می‌زنیم. بال می‌زنیم. بال می‌زنیم.

IMG_6442

بگذار این متن رازی باشد بین من و آن چیزی که گلویم را می‌فشرد. همینطور ناتمام. همینطور کشف نشده.

شاعر می‌پرسد این چه رازی است که هر بار بهار با عزای ما می‌آید و من، همین آدم که دارد چیزی کنار گلویش خفه‌اش می‌کند، هیچ‌وقت دقت نکرده بودم به این سوال شاعر.

این چه رازی‌ است که هر بار چیزی کنار گلویم کز می‌کند و منتظر است خفه‌ام کند. راه حنجره‌ام را می‌بندد. صدایم را حبس می‌کند. این چه رازی است که از احمقانه‌ترین چیز‌ها می‌توانم بگویم اما آن سخن اصلی را نمی‌توانم.

این چه رازی است که هر بار رد آبی نگاهش را با غم …

 

پس از خواندن صدایم بزن

توی لیوان آبجوی خنک می‌ریزم. کمی هم بادام زمینی دارم با کمی چیپس. سفارش پیتزا داده‌ام. آبجو خیلی به معده‌ام نمی‌سازد. معده هم با هضم این چیزها مشکل دارد. سریع جذب خون می‌کند. به خودم می‌گویم این به آن در. کم می‌ریزم ولی زیاد جذب می‌شود. کبد البته مشکل دارد. دکتر منع کرده. نباید بخورم ولی چه‌کار کنم. می‌خواهد لامصب.

می‌خواهد. دلم می‌خواهد. برایش ضرر دارد. زخم‌هایش بدتر می‌شوند. دکتر گفته دیگر نباید غصه بخورد. اما مرض، دل را در برابر شکستن آسیب‌پذیر می‌کند. لابد مغز هم می‌خواهد. می‌خواهد که زجر بکشد. اندوه را مثل الکل یک کله سربکشد و برساند به سلول‌های خاکستری‌ که استخوانشان درد گرفته. مجموعه‌ی اندام‌ها می‌خواهند. چشم می‌خواهد ببیندش. دماغ می‌خواهد بویش را تا دماغ بکشد بالا. دست می‌خواهد لمسش کند و قلب، احتمالاً، می‌خواهد در آغوشش گیرد.

طعمش گس است و ترش. مثل خمیر نرسیده. خاصیت آبجوی خانگی همین است. بادام زمینی و چیپس طعمش را می‌برد. بعد معده گرم می‌شود. ریه عطش سیگار دارد. مغز شروع می‌کند. جریان بی‌امان مالیخولیا. مثل چیز سیاهی که درون مویرگ‌ها جاری می‌شود و مغز را تاریک می‌کند. مثل سایه‌ی ابری شوم که بر سر تپه‌ای بیتوته می‌کند. مثل اندوه.

مالیخولیا مثل چلچله‌ای است که در سرم می‌خواند. صدایش شبیه اوست. نگاهش شبیه اوست. ظرافت حرکات او را دارد. هی می‌ترسم که بپرد از دستم. هی می‌ترسم که پرواز کند و بهارِ هزار سال بعد برگردد. آن وقت من می‌شوم مثل سنگی مسخ شده که بر سر تپه‌ای و زیر سایه‌ی ابری شوم تنها مانده.

چلچله وارد سرم می‌شود. مالیخولیا را مثل غصه‌ای که بوی خوب می‌دهد به قلبم می‌برد. زخم‌های قلبم باز می‌شوند. جوانه می‌دهند. درخت‌ انجیر معابدی با ریشه‌های زیاد از دلم بیرون می‌آید. ریشه‌ها به معده‌ام می‌رسد. معده‌ام گرم الکل است. درخت گرماگرم الکل و عطر چلچله سیگاری می‌گیراند.

دو زنگِ همزمان از جا می‌پراندم. او و پیک فست فود هر دو همزمان زنگ سرم را فشار داده‌اند. پیتزا، آبجو و کلمات او و حالا دیگر با خیال راحت می‌توانم بگویم دکترها بروند درشان را بگذارند.

از کصافط‌های صبح روز بعد برایت می‌گویم.

فکر می‌کنید همه چیز تمام می‌شود؟

مثلا یک روز بهاری که باران می‌آید و هوا سرد است و تو سیگاری گیرانده‌ای و نشسته‌ای و به صدای شکمت گوش می‌دهی و به دیوارها، کاشی‌های قدیمی، سینک خش افتاده نگاه می‌کنی، فکر می‌کنی به این‌که همه چیز تمام شده. از او عبور کرده‌ای. او و دایره‌های‌ زندگی‌اش از تو جدا افتاده و تو دیگر در آن هزارتو‌های کصافط گیر نیفتاده‌ای. به این چیزها فکر می‌کنی دیگر، نه؟ اشتباه است. هیچ کصافطی هیچ‌وقت تمام نمی‌شود.

درست مثل همان اثر پروانه‌ای است. البته اینجا دیگر پروانه‌ای وجود ندارد. عنکبوتی است زشت که تارهایش در هم تنیده همه زندگی‌ت را درگیر می‌کند. تو فکر می‌کنی که از آن جدا شده‌ای ولی در واقع تو جای دیگری به آن تارها که همراه‌ سایه‌ت با خودت کشانده‌ای وصلی. او آدم‌های دیگر پیرامونت را در هزارتوهای کصافطش درگیر می‌کند. با لبخندی ملیح و مهربانی‌ای کشنده همه را به خود می‌کشد و وقتی به خودت می‌آیی می‌بینی همه دچار او شده‌اند و او شبکه‌های از کصافط اطراف تو تنیده که همه در آن گیر کرده‌اند. هر چقدر هم بخواهی باز نمی‌شود که وقتی به اسکاچ خیس، به لیوان‌های کثیف دیشب و به بسته‌ی خالی چیپس نگاه می‌کنی او را نبینی.

بی‌انصافی‌ است این حرف‌ها، می‌دانم! ولی کصافطی که در دلم دارم باید ریخته شود بیرون. او هیچ‌کاره است. ذاتش بره‌ای دوست‌ داشتنی‌ است که همه را به خود جذب می‌کند و به بقیه می‌قبولاند که آن‌ها هم بره‌هایی بی‌خطرند و در انتها گرگ بد ماجرا من هستم که حاضر نشدم نقش بره‌ی کصافط را بازی کنم.

بی‌انصافی است این‌ها. باشد. عیبی ندارد. برای یک‌بار هم که شده من می‌خواهم بی‌انصاف باشم و در جایی ثبت کنم که بی‌انصافم.

از شکست‌هایم برایت می‌گویم

این بخشی از نامه‌ای است که برایش نوشتم. اشتباه بود. اشتباه بودم. اشتباه می‌پنداشتم. اما فکر می‌کنم و آن طور که در خاطرم مانده، همان زمان نوشتن این جملات هم می‌دانستم که او اشتباه است. ولی می‌نوشتم. به اشتیاقش اضافه می‌کردم. و برای اینکه از عذاب خود شانه خالی کنم اشاره‌ی مستقیمی به او نکردم به جز در پی‌نوشت‌ها که اینجا نمی‌آورمشان.

«به تو گفته‌ام. شب کیفیتی مرموز دارد. شب نوعی رمز و راز دارد که انگار آدم را افسون خود می‌کند. تو فکر کن که در این شب پر رمز و راز، دلبری تب‌آلود هم در بر آدم (هرچند نه چندان آسوده) بخوابد. آنگاه تو بیداری و شب پر اسرارآمیز و نگاه تو به بناگوشی ظریف و موهایی که آشفته، این طرف و آن طرف، بر شانه و صورت ریخته‌اند. تو دست می‌کشی بر پیکر شب. بر پیکر ظلمانی خودت و افکار خودت. بر آن جایی که احتمالاً شاعران و عاشقان دلش می‌نامند. چیزی نمی‌یابی. زیبایی شب همه آوار می‌شود بر سرت. بر پیکرت و اندوه کار خود را می‌کند. اندوه کار خود را می‌کند.

حرف‌ها، دردی را دوا نمی‌کنند. حتی زخم‌ها را هم بیشتر باز می‌کنند. آدم خسته را دچار اشتباه و خسته‌تر می‌کنند. «این نبود آنچه من می‌پنداشتم. این آنی نبود که من شناختم. این راه آن راهی نیست که من می‌خواستم. آه از این اندوه که بر جانم می‌نشیند وقتی تو را اینچنین خسته و تنها می‌بینم.» اینها از سر آدم عبور می‌کنند وقتی حرفی گفته نمی‌شود و یا تعلیق حرف‌های گفته و نگفته هنوز بَر گِرد آدم می‌چرخد. این یأس است. خود یأس است.

سرگشتگی و دیوانگی چون دو پای زخمی و خسته‌ی من، مرا تنها بر شانه‌های این کویر گذاشته. لب‌هایم خشک شده‌اند و از کوله‌ام اندوه و یأس می‌نوشم و می‌خورم. فکر می‌کنم تو يا می‌توانی عاشقش بشوی يا اگر مثل من جای عشق‌ات ساب رفته است فقط می‌توانی خيره ‌شوی به آن بناگوش ظريف؛ به خواب موها پشت لاله‌ی گوش؛ و آرام، با صدايی که انگار از تهِ يک سردابِ ظلمانی می‌آيد، بگويی: «تو فشار را اندازه نگير جيگر، خسته می‌شی» و اين را طوری بگويی که انگار داری يکی از اوراد قديمی را مي‌خوانی. همان وردی که بره‌ها می‌خوانند وقتی به پيشاني‌شان حنا می‌بندند تا بعد ببرندشان به قربانگاه. همان وردی که من هميشه می‌خوانم. چون هميشه هی تکه‌ای از مرا می‌برند و می‌اندازند جلوی سگ. چون هميشه چيزی در من هست که اضافی‌ست. مطلقاً اضافی*» و راه می‌روم.

از خودم خسته شده‌ام. از بازی‌هایم. نگرانی‌هایم. اشتباهاتم. نه ترسی داشته‌ام که بگویم «اشتباه کردم و متاسفم.» نه در مسیری از نک و نای افتادم. ولی از خودم و از همه چیزی که به خودم مربوط است خسته‌م. دلم می‌خواهد که آدم دیگری درونم فرمان را به دست می‌گرفت. یا آدم دیگری بر این سرای مغز من می‌نشست. کسی که مثل خودم نباشد و آن چه را (شادی!) که می‌جوید، بیابد. آن چه را می‌سازند، خراب نکند. سرگشتگی و دیوانگی‌ام را درونم قفل کند و کسی را با آن نترساند. یا حداقل دلم می‌خواست که درها را می‌بستم. پرده‌ها را می‌کشیدم و می‌نشستم درون خودم. ثانیه‌ها را چون دیوانه‌ای به شادی برای خودم تکرار می‌کردم. ثانیه‌هایی که اندوه و یاس را به کسی ندادم.

اینها را نوشتم که بدانی من به تو فکر می‌کنم. به اندوه و یاسی که همه از من، در تو جوانه زده فکر می‌کنم. اعترافی که کرده‌ام و بارها می‌کنم اما از بار گناه چیزی کم نمی‌شود و هربار بخشی از من زیر بارش گم می‌شود. از بین می‌رود. من برای تو شادی را می‌خواستم و می‌خواهم. همانطور که تو برای من. تو برای من پنجره‌ای هستی که باز شده و من از آن پنجره خودم را می‌بینم. به هیبت دوزخ ایستاده در برابر تو. دشنه‌ای در پهلوی خود دارد و دشنه‌ای دیگر در دست. خودم که سرگشته و دیوانه برابر تویی ایستاده که از اندوه و یاس به امید آرامش گریخته‌ای.تو منِ بیمار را با وجود بیمار بودن خودت، تیمار می‌کنی. این ایثار تو و بزرگی‌ِ توست. اما من چه؟ هزار قناری خاموش در گلو.

*وردی که بره‌ها می‌خوانند | رضا قاسمی

از ترس‌هایم برایت می‌گویم

یک لحظه. یک آن. من آدم ترسویی نبوده‌ام. شاید محافظه‌کار بوده‌ام. شاید سراغ چیزهایی که می‌دانستم کمی آن‌طرف‌تر از خط قرمز است، نرفته باشم. اما ترسو نبوده‌ام. ترسو به آن معنی که از هر چیزی بترسد. مثلا از مار بترسد. از ارتفاع بترسد. از حرف زدن بترسد. از جایی بودن بترسد. ولی دروغ چرا. از خیلی از سختی‌های زندگی‌ام ترسیده‌ام. از تنها ماندن نترسیده‌ام ولی همیشه از «با آدم اشتباهی بودن» ترسیده‌ام. از رفتن نترسیده‌ام ولی همیشه از اینکه بگویم من دارم می‌روم ترسیده‌ام. همیشه هم همین ترسم کار دستم داده. زخم زده و خورده‌ام. از لحظاتی که فکر می‌کردم در پس پیچ تاریخی آن لحظه، خطری نشسته که به مرگ نزدیکم می‌کند، خیلی ترسیده‌ام.

یک لحظه. یک آن. دست‌هایم محکم بود اما آنجایی که مغزم به دستم فرمان صادر می‌کرد سست شده بود. در همان یک لحظه. قبل‌ترها برای فرار از ترس‌هایم، ترس‌هایی که توصیفی از آن‌ها ندارم، ترس‌هایی که عموما در «رابطه» دچارش می‌شدم، خشم سراغم می‌آمد. هرچند فکر می‌کنم خشم برای آدم‌های درونگرا و آرامی مثل من باید چیز معمولی باشد. چون ما با موضوع مستقیم برخورد نمی‌کنیم. می‌گذاریم آن لحظه بگذرد. خشمش جایی د ر د ر و ن‌مان فروکش کند تا آرام بمانیم. دریغ از اینکه این ته‌نشین شدن خشم بعدا منجر به خشم بدتری می‌شود. آن روزها این نوع «پَسیو» خشم آمده بود تا ترس‌های زندگی را هم برایم فروبنشاند. آدم خشنی شده‌ بودم. چهره‌ی تلخی برای خودم ساخته بودم. اما ترس‌هایم کمتر نشد. مثل خشم‌هایم عمیق‌تر شد.

همان یک لحظه. من معلق بین زمین و هوا، تاب می‌خوردم. بدون اطلاع قبلی بَسکت را بلند کرده بودند. تنها بودم و وزنم باعث شده بود رو به دریا کج شوم. در یک آن. در یک لحظه چیزی از ذهنم گذشت. دست‌هایم محکم تور‌ را گرفته بود. مغزم سست شده بود. اعلام پایان می‌داد. نمی‌شود مرز دقیق تعیین کرد. مدتی‌ است اوضاع عوض شده. حالا خشمگین نیستم. ترس‌هایم از همه چیز بیشتر شده. ترجیح می‌دهم از خانه بیرون نروم. سرکار نروم. ترجیح می‌دهم با کمتر کسی دمخور شوم. همان راه‌های همیشگی را بروم. همان کار‌های همیشگی را بکنم. خلاقیت‌های کوچکی که برای خودم داشته‌ام تا روزهایم را رنگی زده باشم، کم کم بی‌مزه شده‌اند. انبوه کارها روی دستم مانده که انجام نمی‌دهم. فکر می‌کنم شاید این‌ها همه از نوعی ترس عمیق‌تر باشد که سال‌هاست در جانم ریشه کرده. شروعش شاید چند ماهی قبل از آغاز دوره سربازی باشد. شاید از حضور آخرین آدم‌ اشتباه در زندگی‌ام. یا بعدتر که همان آدم به نوعی دیگر راهش را در زندگی‌ام باز کرد. اما چیزی که مهم است ترس‌هایی است که جدی‌ترند. عمیق‌ترند و احساس می‌کنم از زندگی‌ای که آدم‌های عادی دارند بیشتر مرا دور می‌کند. (وات د فاک واقعا!)

اوج این دهشت د ر و نی اما امروز بود. همین روزی که دارم این‌ها را می‌نویسم. موظف به خدمت در صنعت نفت شده‌ام. از روزی که آمده‌ام جزیره از رفتن به دریا ترسیده‌ام. از سکو‌های دریایی ترسیده‌ام. از این دریای خوش‌رنگ ترسیده‌ام. برای رفتن روی دکل از جزیره با شناور مسافربری می‌رویم. شناور که به سکو می‌رسد چیزی به اسم بسکت از بالا پایین می‌آید و ما باید وارد آن شویم و بعد ۴۰ تا ۵۰ متر بسکت را بلا بکشند تا در سکو مستقر شویم. چیز ترسناکی ندارد. کمی شبیه فان‌فار است که اتفاقا از آن لذت می‌برم. اتفاق امروز اما فرای این‌ها بود. باید از سکو پیاده می‌شدم به جزیره می‌آمدم. بسکت ناگهانی مرا از بالا بلند کرد تا روی کشتی بگذارد. تعادلم را کمی از دست دادم. تنهایی توازن بسکت به هم ریخته بود و باعث شد کج شوم. در نقطه اوج که صد متری از سطح دریا بالاتر بودم، ناگهان مغزم سست شد. فرمانی در تنم، در دست‌هایم از جایی می‌آمد که بسکت را ول کن. کار تو تمام است. خودت توری را ول کن. دست‌هایت را باز کن. در همان یک لحظه، که گاهی همین یک لحظه‌ها انگار از تمام عمرت طولانی‌تر و پراتفاق‌تر می‌شود، جسمم تصمیم گرفت نفس‌های عمیق بگیرد. کام‌هایی عمیق از اکسیژن. مغز نظاره‌گر بعد از اینکه روی کشتی پیاده شدم و خدمه کشتی وسایلم را برداشتند تازه به ‌خودش آمده بود و از همان موقع درگیرش شد.

اتفاق امروز نشانم می‌دهد که این مسیر، این سرکوب ترس‌های کوچک و بزرگ در زندگی‌ام با خشم و عشق و چیزهایی که داشته‌ام درست نبوده. به کرختی‌ای دچارم کرده که لازم است در موردش تصمیم درستی بگیرم. دریا خوش‌رنگ و فریبنده بود. چند ثانیه معلق بودم اما فقط یک لحظه و در همان یک لحظه. آن ترس همیشگی، مرگ،‌ را در تلالو موج‌های دریا دیدم.

امیلی، می‌دانی؟

می‌دانی، همه‌ش درگیر لحظاتی هستیم در زندگی باید با آن کنار بیاییم. همه‌ش درگیر راهی هستیم که ناگزیر باید طی شود. ثانیه‌ها و دقیقه‌ها و سال‌ها و قرن‌هایی که از ما عبور می‌کند بدون اینکه لااقل، دستی برایمان تکان دهد. از دست دادن عزیز‌ترینانمان را باید قبول کنیم. شکست‌های زندگی را باید قبول کنیم و با آن کنار بیاییم. سختی‌های عجیبی که عجیب گرفتار زندگی‌های ما شده‌اند را ناگزیر بپذیریم و خم به ابرو نیاوریم. دیگر از فرصت‌ها نگویم. از آدم‌های اشتباهی که در زندگی آدم می‌آیند و بخشی از روح و روان را می‌کَنند و می‌برند. بعد باید حسرت آنهایی را بخوریم که راهشان ندادیم به اندرونی زندگی‌مان. حسرت آدم‌هایی را باید بخوریم که می‌شد نان شادی‌هایمان را بی‌دریغ با هم تقسیم کنیم و این سال‌ها را با آن‌ها بگذرانیم. نشدن انگار بخشی از دی‌ان‌اِی روزهای ماست. نمی‌شود که آنگونه که می‌خواهی باشد. نمی‌شود که لااقل تلاشی بکنی برای زندگی‌ات. نمی‌شود که تغییرش دهی و ناچاری، ناگزیری که تحملش کنی، با آن کنار بیایی و این راه را طی کنی.

هرچند که خوب یاد گرفته‌ایم این لحظات را درک کنیم. این نشدنها را تحمل کنیم و با آن کنار بیاییم اما بهای آن را باید بدهیم. با شب‌های بی خوابی و درد‌هایی که نمی‌دانیم از کجا می‌آیند و گریبان‌مان را می‌گیرند. یاد گرفته‌ایم که نه تنها بهای هر لحظه وجد را، بلکه بهای هر لحظه حزن را هم باید با رنج درون بپردازیم.

برای نرگس، دوست وبلاگ‌نویس قدیمی که با تقریب خوبی محال ممکن است این را ببیند و بخواند. برای نرگس و گلدانش که گم شد.

DSC_0224.jpg

©

افسردگی بدون سلفی یا گم شده در متن

پر شده‌اند. همه‌جا هستند. آدم‌ها را می‌گویم. در واقع عکس‌هایشان را. عکس‌‌ها و سلفی‌هایشان شاد و خندان‌شان. دور‌همی‌ها و یهویی‌هایی که به اشتراک می‌گذارند. با لبخند و گاهی خنده و بیشتر اوقات با ادا و اطوارها و بازی‌های صورت. وقتی که می‌خورند. می‌نوشند. دست‌های همدیگر را گرفته‌اند. کنار هم خوابیده‌اند. کنار هم و با هم می‌رقصند. کافه می‌روند. پشت رُل ماشین نشسته‌اند. در هر وضعیت روزمره‌ و ویژه‌ای از خودشان عکس می‌گیرند و به اشتراک می‌گذارند. با خنده‌ها و لبخند‌های زیبا و دلربا و خوشحال. بعد منتظر لایک می‌مانند. منتظر تعریف در کامنت‌ها. منتظر دایرکت‌ها و پی‌وی‌ها. همه‌شان بهترین دوست‌ها را دارند. بهترین لحظه‌ها را با عزیزانشان می‌گذرانند. همه‌شان قلب‌هایی شاد و قرمز و سالم دارند. هر عکسی را که نگاه کنی بهترین لحظه‌ي زندگی عکاسش و دور و بری‌هایش را ثبت کرده.

– حالم یجوری شده که مثلاً الآن پرانرژی و خوشحالم. به هر چی که بگی می‌تونم بخندم و باهاش جُک درست کنم. می‌تونم یه کاری کنم باهم حسابی خوش بگذرونیم. ولی شاید یه ساعت یا دو ساعت دیگه ورق برگرده. یهو بغض می‌کنم. تپش قلب می‌گیرم. دلم می‌خواد دراز بکشم و بلعیده شم توی زمین. توی سرم همه چی خالی میشه و من فقط می‌خوام تموم شه این لحظه.

اما واقعاً شادند؟ همین عکاس‌ها و سلفی بگیر‌ها را می‌گویم. واقعاً راست می‌گویند؟ نمی‌دانم چرا، اما به نظرم چیزی درون چشم‌هایشان دارد دروغ‌شان را برملا می‌کند. عمق نگاه‌شان می‌گوید از چیزی، لابد تنهایی، لابد افسردگی، لابد غم، لابد دیده نشدن، لابد گذشتن و نرسیدن، زمان، پیری و مردن، می‌ترسند. از چیزی فرار می‌کنند. راه‌شان خندیدن و یهویی سلفی گرفتن است. اینطور می‌خواهند شادی‌شان را واقعی کنند. اینطور است که همه جا را پر کرده‌اند و هربار که من می‌بینمشان، چیزی توی گلویم خراش می‌اندازد و چشم‌هایم می‌سوزد. اینطور است که می‌خواهم هیچ‌جا نباشم.

+ الآن یه مدت شده. انگار آتوپایلوت مغزم روشن شده باشه. خودمم دیگه حسش می‌کنم که این آدمی که میره و میاد و میخنده و حرف میزنه و میخوره و سیگار میکشه و میشاشه فقط یه پوسته‌ست. یه پوسته کاغذی بی‌اهمیت که روحش رفته توی غار. گوشه‌ای دراز کشیده و فقط می‌خواد که بخوابه. کاش بتونه بخوابه.

رابطه معنی‌داری بین افسردگی و سلفی گرفتن وجود دارد. خودتان سرچ کنید و بخوانید.